مقدري نه به آلت به قدرت مطلق

شاعر : انوري

کند ز شکل بخاري چو گنبد ازرقمقدري نه به آلت به قدرت مطلق
نه چوب و تيشه‌ي نجار را درو رونقنه خشت و رشته‌ي معمار را درو بازار
ز مهر و ماه گشاده در آن مکان بيرقبه حکمتي که خلل اندرو نيابد راه
به گرد او زده از بحر بي‌کران خندقحصار برشده بي‌آب و گل وليک به صنع
نه تير چرخ و نه سامان برشدن به وهقنه منجنيق به سقفش رسد نه کشکنجير
نه از نشيب توان ديد جايگاه نفقنه از فراز توان کرد حيلت مرکوب
ز لطف داده وطنشان دوازده جوسقدرو به حکم روان کرده هفت سياره
ميان آب چنين خاک توده‌ي معلقميان گنبد فيروزه رانده بحر محيط
گواه بس بود اي شوربخت خام خلقبدانکه مبدع ابداع اوست بي‌آلت
گهي ز گردش او روشني و گاه غسقچو ظن بري که به خود برشد آسمان بلند
نه بي‌کفايت وراق شد نگار ورقنه بي‌نمايش خلاق شد مهيا خلق
جز او به لطف که سازد چو موسيي ز علقجز او به صنع که آرد چو عيسيي ازدم
که برگشاد هر شب به ضد صبح شفقکه برفرازد هر بامداد مطلع صبح
که پوشد از اثر صنع در سمن قرطقکه بارد از دهن ابر بر صدف لل
دهان و ديده نمايد ز عبهر و فستقتبارک‌الله از آن قادري که قدرت او
گهي ز باد کند باز لاله را يلمقگهي ز آب کند تازه چهره‌ي گلزار
گهي هلاکت نمرود را گمارد بقگهي ذليل کند قوم فيل را از طبر
ترا سزاي خدايي به هر زمان الحقتراست ملک و تويي ملک‌دار و ملک‌بخش
ز چشم ابر تو باري به دشت استبرقز دست باد تو بخشي به بوستان سندس
ز بهر طعمه‌ي راسو و لقمه‌ي لقلقبه حکم ماردمان را برآري از سوراخ
به نفع طبع به بيمار داده‌اي سرمقبه دفع زهر به دانا نموده‌اي ترياق
به شاخ فاخته از ذوق تو گرفته سبقبه باغ بلبل بر ياد تو گشاده زبان
قلم ز هيبت نام بزرگ تو سرشقدوات در طلب آب لطف تو دلخون
نه در هواي پرده بي‌رضاي تو عقعقنه در کنام چرد بي‌امان تو آهو
ز گاو عنبرسارا، ز ياسمين زنبقز مار مهره تو آري، ز ابر مرواريد
ز هفت کشور و هفت آسمان و هفت طبقتو نام سيد سادات بگذرانيدي
به هرچه از تو رسيدست گفته‌ام صدقبه هر پيام که آورد کرده‌ام تصديق
نه در رسالت او منکرم به هيچ نسقنه در پيام تو لا گفته‌ام به هيچ طريق
نه در امامت فاروق در مجال نطقنه در خلافت بوبکر دم زنم به خلاف
نه در شجاعت حيدر چو خارجي احمقنه در نشستن عثمان چو رافضي بدگوي
دل روافض خواهم کفيده چون جوزقسر خوارج خواهم شکافته چو انار
ز تير ناوک زهر آب داده خسته حدقز زخم خنجر صمصام فعل آينه‌گون
شداز هدايت فضل تو گفته‌ام مغلقمهيمنا چو به توحيد تو گشادم لب
کنند فخر رشيدي و صابر و عمعقسواد نظم مرا گر بود ز آب گذر
به درگه تو کند يارب ار نشايد دقاگرچه عادت دق نيست انوري را ليک
چه سود خواندن اخبار بلغه و منطقچو در مديح امير و وزير عمر گذشت
ز درگه ملکان خنگ و ابرش و ابلقمنم سوار سخن گرچه نيستم در زين
هزار کس را کردم به مدح مستغرقيکي جريده‌ي اعمال خود نکردم کشف
ز ديده خون بچکد بر بدن به جاي عرقکنون که عذر گناهان خويشتن خواهم